تمرین جلسه 19
تمرین جلسه 19
در این تمرین بهتر دیدم که با یک متن داستان مینی مال شما را مهمان وبلاگ خودم کنم...
خواب مادرها راست است
یکی از دروگرها گفت: «تلف شدیم از گرسنگی. امامزاده تا اینجا خیلی دوره؟»
کارگر جوان حرفش را ناتمام رها کرد. ساقههای گندم را در مشت فشرد و داس را که در دست دیگرش بود طبق عادت به انتهای انبوه ساقهها برد و محکم کشید. خوشهها را کنارش گذاشت و کمر راست کرد. عرق پیشانیاش را با سر آستین پاک کرد و گفت: «خلاصه خواب مادرم این بود که داس توی دستم شمشیر شد و من هم در لشکر امام حسین(ع) و همه بدنم غرق خون. نمیگذاشت بیایم درو.» بعد خیره شد به جادّه و پرسید: «آن جمعیت کجا میروند؟»
دروگرها دست را سایه چشم کردند. کارگری که بومی آنجا بود، جواب داد: «لابد از تعزیه بنی اسد میآیند.»
یکی گفت: «انگار دارند میروند به جنگ.»
دیگری گفت: «مگه بنی اسد جنگ هم بلد بودند؟»
کم کم ماشینهای ارتشی پیدایشان شد. سربازان پایین پریدند و جاده را بستند. از جایی که کارگرها بودند تا سر جادّه، فاصله زیادی بود. کسی که رفته بود برای آوردن ناهار ، خودش را به دروگرها رساند و گفت: «اینها دارند میروند سمت تهران. خبر آوردند آیت الله خمینی را دستگیر کردند. مردم همه کفن پوشیده اند.»
یکی به طعنه گفت: «تو رفته بودی ناهار نذری بیاوری یا ...؟»
کارگر جوان اما گفت: «آیت الله خمینی یک سید و مرجع تقلید ماست.» و دست از کار کشید و سمت جاده راه افتاد.
دیگری ادامه داد: «ما نه طلبهایم و نه کارمند ارتش. کار ما فعلهگی ست. مزد ما را بدهند، کاری به هیچ کس نداریم.»
درحالی که عدهای در تردید میان رفتن و ماندن بودند، یکی گفت: «خواب مادرها همیشه راست است.»
نوشته: علیاصغر کاویانی
استاد نویسندگی کانون نویسندگان قم به آدرس وبلاگ معجزه قلم